خبر یزد
/یادداشت/ مادر است دیگر؛ می ترسم از بهشت برای دیدنم به جهنم بیاید!
يکشنبه 24 تير 1397 - 14:48:03
خبر یزد - پیرمرد نیز در حالی که نگاهم می کرد، به نشانه تأیید حرف مادر سرش را تکان داد و گفت: "راست می‌گوید؛ اگر فرمانده‌ات از تو راضی باشد، ما هم از تو راضی هستیم و برایت دعا می کنیم ."
به گزارش ایسنا-منطقه یزد،حرف مادرم مرا به فکر فروبرد؛ مثل وقتی دانش‌آموز کلاس پنجم ابتدایی بودم، ترس به جانم افتاد. آن موقع مادرم هر وقت می‌خواست مرا وادار کند با دقت بیشتری درس بخوانم، می‌گفت: "فردا می‌آیم مدرسه‌ات ببینم معلم از تو راضی است یا نه؟ "
این حرف ترس و واهمه به دلم می‌انداخت و برای این‌که اعتمادش را جلب کنم، با دقت درس می‌خواندم و تا دیروقت سرم در دفتر و کتابم بود اما با گذشت این همه سال، تکرار دوباره این خاطره و احساس ترس مرا به خود واداشت که باید ... .
حرف مادرم، فکرم را حسابی درگیر خود کرده است. چه فرشته‌ای است که جانانه به فکر این دنیا و آن دنیای فرزند خود است و به‌راستی که در قطعه‌ای دلچسب چه زیبا می‌خوانیم: "مادر است دیگر؛ می‌ترسم از بهشت برای دیدنم به جهنم بیاید.
برویم سر اصل موضوع و این‌که سؤال مادرم چه بود که این‌چنین مرا به خود آورد؟
ماجرا از این قرار است که روز جمعه هفته قبل در مسافرتی یک‌روزه به دیدنش رفتیم. او و پدرم از دیدن من، همسر و 2 فرزندم ابراز سرور و شادمانی می‌کردند .
مادر با ذوق و شوق دست به کار شد تا از غذاهای خوشمزه‌اش برای‌مان درست کند اما پس از ساعتی، متوجه شدم مأموریتی مهم پیش‌آمده و باید هرچه سریع‌تر برای پوشش خبری و تهیه گزارش تلویزیونی از یک مراسم به مشهد بازگردم. مادرم سر نماز بود. منتظر ماندم تا نمازش را بخواند. از او عذرخواهی کردم و گفتم: "کار مهمی پیش‌آمده و باید در محل کارم حاضر باشم ".
درحالی‌که لبخندی شیرین بر لب داشت، برایم دعا می‌خواند. مثل کودکی که منتظر تأیید و رضایت مادرش است، جلو رفتم و آرام گفتم: "مادر جان! از من راضی باشید و برایم همیشه دعا کنید ."
خیلی جدی به صورتم نگاهی کرد و گفت: "یک روز که مشهد آمدم، می‌خواهم به دیدن فرمانده‌ات بیایم و ببینم از تو راضی است یا نه؟ تو یک پلیس هستی و اگر فرمانده‌ات از تو راضی باشد، من و پدرت هم از تو راضی خواهیم بود ."
با این حرف، ناخودآگاه به پشت‌سر نگاه کردم. پدرم به دیوار تکیه داده بود. پیرمرد نیز درحالی‌که نگاهم می‌کرد، به نشانه تأیید حرف مادر سرش را تکان داد و گفت: "راست می‌گوید؛ اگر فرمانده‌ات از تو راضی باشد، ما هم از تو راضی هستیم و برایت دعا می‌کنیم ."
به آن‌سوی اتاق نگریستم، همسر و فرزندانم منتظرم بودند. نگاه‌شان کردم و لبخندی زدم. مانده بودم چه جوابی به پدر و مادرم بدهم .
مادرم که به صورتم نگاه می‌کرد، پرسید: "چرا می‌خندی؟ خیلی جدی گفتم پسر جان! چون باید طوری کار کنی که همه بگویند شیر پاک خورده است و خدا پدر و مادرش را خیر بدهد. یادت باشد؛ این حقی است از من و پدرت بر گردن تو ."
دست پدر و مادر پیر را بوسیدم و دل به جاده زدم. اگرچه از دست‌پخت خوشمزه مادر بازمانده بودم اما طعم شیرین نصیحت مادرانه‌اش آن‌قدر برایم گوارا بود که روحم را جلا می‌داد و قلبم را روشن می‌کرد .
در طول مسیر و هنگام رانندگی، به این موضوع فکر می‌کردم که نباید سؤال مادر بی‌جواب بماند و هر طور شده، نیازمند رضایت آن‌ها هستم تا رستگار شوم؛ اما واقعیت این است که هنوز هم مثل کلاس پنجم می‌ترسم مادرم از فرمانده‌ام سؤال بپرسد؛ مبادا از من راضی نباشد و ... ./
انتهای پیام

http://www.Yazd-Online.ir/fa/News/35753/-یادداشت--مادر-است-دیگر؛-می-ترسم-از-بهشت-برای-دیدنم-به-جهنم-بیاید!
بستن   چاپ